ارسطوارسطو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 8 روز سن داره

جيك جيك مستون مامان يدونست

بدون پوشك بودي

سلام پسر گلم دیروز از سرکار که برگشتم دیدم عمه ای لباس نو تنت کرده و از هر روز زیباتر شده بودی و من کلی عکس ازت گرفتم . ولي بخاطر اینکه خیلی پوست حساسی داری تو پوشک سوخته بودی . تا الان کلی پوشک امتحان کردم تا تو حساسیت پیدا نکنی ولي  باز ... خلاصه بدون پوشک گذاشتمت تا کمی بهتر بشی . منتظر بودم بابا از کار که برگشت برات کرم و پماد مخصوص بیاره . از شانست کار بابا امروز کمی طول کشید . ولی قربون عقل و فهمت بشم که می دونستی بدون پوشک هستی و نباید تکون بخوری تا مبادا جایی رو کثیف کنی . امیدوارم شب و خوب بخوابی . ...
21 ارديبهشت 1390

بدون پوشك بودي

سلام پسر گلم دیروز از سرکار که برگشتم دیدم عمه ای لباس نو تنت کرده و از هر روز زیباتر شده بودی و من کلی عکس ازت گرفتم . ولي بخاطر اینکه خیلی پوست حساسی داری تو پوشک سوخته بودی . تا الان کلی پوشک امتحان کردم تا تو حساسیت پیدا نکنی ولي باز ... خلاصه بدون پوشک گذاشتمت تا کمی بهتر بشی . منتظر بودم بابا از کار که برگشت برات کرم و پماد مخصوص بیاره . از شانست کار بابا امروز کمی طول کشید . ولی قربون عقل و فهمت بشم که می دونستی بدون پوشک هستی و نباید تکون بخوری تا مبادا جایی رو کثیف کنی . امیدوارم شب و خوب بخوابی . ...
21 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

پسر ناز مامان و‌دلم خیلی برات تنگ شده . امروز صبح زود رفتم آزمایشگاه . خیلی طول کشید تا نوبتم شد . می خواستم یه آزمایش کلی بدم . آخه از وقتی که تو بدنیا اومدی من آزمایش نداده بودم و بعضی وقتها حالم بد میشه . خلاصه بعد از آزمایش رفتم مهدکودک به داداش گمبول ( آروین خاله ) سر زدم . نبودی مامان ببینی چطور خوابیده بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . حالا که برگشتم خونه گویا تو خواب بودی ولی تا من گفتم سلام تو از جا پریدی و اومدی تو بغلم . با هم نشستیم صبحانه توپی زدیم . بعد هم نوبت دل کندن از تو بود . چه لحظه سختی !!! الان تقریباً موقع نهاره . تو هم برو ناهار خوشمزتو بخور . پسر خوبی باش . ...
20 ارديبهشت 1390

بدون عنوان

پسر ناز مامان و‌دلم خیلی برات تنگ شده . امروز صبح زود رفتم آزمایشگاه . خیلی طول کشید تا نوبتم شد . می خواستم یه آزمایش کلی بدم . آخه از وقتی که تو بدنیا اومدی من آزمایش نداده بودم و بعضی وقتها حالم بد میشه . خلاصه بعد از آزمایش رفتم مهدکودک به داداش گمبول ( آروین خاله ) سر زدم . نبودی مامان ببینی چطور خوابیده بود . دلم خیلی براش تنگ شده بود . حالا که برگشتم خونه گویا تو خواب بودی ولی تا من گفتم سلام تو از جا پریدی و اومدی تو بغلم . با هم نشستیم صبحانه توپی زدیم . بعد هم نوبت دل کندن از تو بود . چه لحظه سختی !!! الان تقریباً موقع نهاره . تو هم برو ناهار خوشمزتو بخور . پسر خوبی باش . ...
20 ارديبهشت 1390