آب يا باب ؟
سلام عشق مهربون . حالت خوبه ؟ منو ببخش . ايندفعه دير به وبلاگت سر زدم .
اين روزها سوژه هاي جديدي توي خونه داريم . ياد گرفتي به آب ميگي باب و من بيشتر عاشقت ميشم وقتي اون لبهاتو براي اداي حرف ب چند لحظه نگه ميداري . واي كه چقدر زيباتر ميشي قلب مادر ...
از همه مهم تر ، عصرها ديگه تاب موندن توي خونه رو نداري . گريه هاي ممتد كه كمي روي اعصاب همه راه ميره و تو كه به همه التماس ميكني تا تو رو بيرون ببرن . واي ي ي ي ي...
ديگه از پنكه سقفي هم خبر داري . وقتي بهت ميگم ارسطو پنكه كجاست ؟ اون چشماي گرد و زيبات كه هر كسي رو مسحور ميكنه رو به بالا مياندازي و اون انگشت اشاره كوچكت كه كاملاً خوردنيست و به بالا نشون ميدي .
شبها با مارمولك پشت شيشه هم حرف ميزني و به همه خبر ميدي كه مارمولك اومده .
در كل حرف زدنت همش با داد و ا ا ا گفتن شده .ولي باز هم مامان عاشقته ...