داستان واكسن 18 ماهگي
سلام بر ابر مرد مشرقي
هفته گذشته بايد واكسن مي زدي ولي من چون كار داشتم و نمي تونستم مرخصي بگيرم گذاشتم اين هفته باهم و عمه اي رفتيم و واكسن زديم . من كه خيلي نگران بودم .ولي خوب چه ميشه كرد. بايد انجام ميشد حتماً.
خلاصه اينكه نوبت ما شد و رفتيم توي اتاق. سعي كرديم تو رو مشغول كنيم ولي فايده نداشت و متوجه شدي خبري از آمپول هست .
يكي توي پا يكي توي دست . البته توبغل عمه اي خودتو حسابي محكم گرفته بودي . بعد هم كه گريه . بغلت كردم و باهات حرف زدم بكه آروم بشي. توي اين هيري ويريه گريه بهت گفتم با عم خداحافظي كن و قلب مهربون مامان دست تكون داد و گفت بااي.
بعد ديگه توي راه كه خوابت برد ولي من برايت يدونه لپ لپ مدادي و آبنبات ( كه تو بهش ميگي آب نات )و شير پاستوريزه خريدم كه وقتي بيذار شدي سرگرم بشي.
خلاصه تا رسيديم خونه ( البته با كالسكه رفتيم كه بعلت توپولي بودن اونو شكوندي ) بيدار شدي ولي خيلي آروم مي نشتي ، بلند مي شدي و آه و ناله هم كي كردي .
واي ظهر موقع خواب ، توي تخت شير خوردي و خوابيديم كه يهويي با صدات از خواب بيدار شدم و ديدم حالت بد شده و داري ( گلاب به روت ) بالا مياري و حسابي خودتو كثيف كردي . من كه هل شده بودم صداي عمه اي زدم .اون اومد و با هم برديمت حمام ولي دل و حوصله حمام هم نداشتي .
بعد از اون هم كه مثل ني ني ها روي ني ني لا لاي خوابيده بودي و تكون نمي خوردي .همه هم دوروبرت .
صدا ميزدي آقا، آقا ... امان( ايمان)...و مي خواستي همه پيشت بمونن. چون نمي تونستي فضولي كني .
من تو اين فكر بودم كه دوباره حالت خوب ميشه كه فضولي كني ؟
عصر كه عمه اي از كلاس اومد باهات يكم بازي كرد و راه رفتين و ديگه يادت رفت كه پاهات درد مي كنه .
از اينجا بود كه ديگه فضوليا شروع شد . روز از نو روز ي از نو .