حرفهای قشنگ قشنگ
قلب مادر : سلام
فضولکم , امیدوارم حالت خوب باشه . دیشب نمی دونم چه خواب بدی دیده بودی که اینجور آشفته شدی و زدی از تخت بیرون با گریه های بلند بلند و توی اون تاریکی نمیدونستی کجا می خوای بری. خواب بابا رو دیده بودی چون مدام بابا رو صدا می زدی . بابا هم که رفته بود اصفهان . لااقل شاید با اون یکم آروم می شدی .
به زور تونستم یکم آرومت کنم و دوباره بخوابونمت . دیشب رفته بودیم خونه آجی سیتا و کلی هم با دوچرخه ات بازی کردی . هوای بسیار خنک و تمیزی بود ولی من دیگه خسته شدم و با کمی خواهش از شما , اومدیم خونه . البته خیلی خستت هم بود ولی خوووب ...
با حرفای قشنگت هم که حسابی گولمون میزنی . مثلاً میگی یه چوچولو و این اندازه رو با انگشتات در نزدیکترین نقطه به چشمات نشون میدی . بعد هم که راضی میشیم دیگه واقعاً رو اعصابمون راه میری که میگیم : یعنی کوچولو بود اگه بزرگ بود چی میشد .
یا مثلاً میگی : وایسا وایسا .
مادر فدای زیبا حرف زدنت بشه گل قشنگم . امروز هم که با عمه جون داری میری خونه داداش یوسف . مواظب خودت باش عزیزم .