ارسطو و آروين
سلام پسر گلم . خوبي؟
ديروز اولين روز باروني امسال بود . البته بعد از يه عالمه گرد و خاك وحشتناااااك. ديروز كار من توي ماهشهر طول كشيد و مجبور شدم با ماشين بابا شاهرخ برم سركار . تو هم با بابا رفتي خونه آروين . با همون دعواها و فضولي هاي هميشكي . مامان براتون از رستوران آپادانا غذا سفارش داد و با ماست شيرازي كه هردوي شما دوست دارين ، غذاي زيادي خوردين .( ماشاء الله ) و به مامان جون گفتي مامان ليلي ماشين بابا يايخ كار.
از اينجا بود كه مامان جون فهميد من تو اين هواي بد با ماشين رفتم .
وقتي از سر كار زنگ زدم و سراغتو از مامان جون مي گرفتم ، مامان برام تعريف كرد :
آروين مي پره تو بغل مامان غزال و اونو بوس مي كنه و تو تنها روي مبل ايستاده بودي و مي گفتي مامان ليلي من كار.... واااي وقتي مامان جون اينو برام تعريف كرد قلبم درد گرفت فضولكم .
عصر هم كه رسيدم خونه با بابا رفتيم بيرون تاب بخوريم ( هواي خنكي شده بود ) كه از شدت خستگي ، تو همون حالتي كه روي كنسول نشسته بودي ، خوابت برد . ما هم مجبور شديم زود برگرديم خونه تا تو راحت بخوابي . بعد هم ديگه بيدار نشدي تااااا امروز صبح ساعت 7:15 كه من از سرويس جا موندم .
پسر گلي مامان - خداحافظ تا 5 ساعت و نيمه ديگه