داستان واكسن 18 ماهگي
سلام بر ابر مرد مشرقي هفته گذشته بايد واكسن مي زدي ولي من چون كار داشتم و نمي تونستم مرخصي بگيرم گذاشتم اين هفته باهم و عمه اي رفتيم و واكسن زديم . من كه خيلي نگران بودم .ولي خوب چه ميشه كرد. بايد انجام ميشد حتماً. خلاصه اينكه نوبت ما شد و رفتيم توي اتاق. سعي كرديم تو رو مشغول كنيم ولي فايده نداشت و متوجه شدي خبري از آمپول هست . يكي توي پا يكي توي دست . البته توبغل عمه اي خودتو حسابي محكم گرفته بودي . بعد هم كه گريه . بغلت كردم و باهات حرف زدم بكه آروم بشي. توي اين هيري ويريه گريه بهت گفتم با عم خداحافظي كن و قلب مهربون مامان دست تكون داد و گفت بااي. بعد ديگه توي راه كه خوابت برد ولي من برايت يدونه لپ لپ مدادي و آبنبات (...
نویسنده :
مامان ليلي
16:15