ارسطوارسطو، تا این لحظه: 13 سال و 9 ماه و 12 روز سن داره

جيك جيك مستون مامان يدونست

ارسطو و آروين

سلام پسر گلم . خوبي؟ ديروز اولين روز باروني امسال بود . البته بعد از يه عالمه گرد و خاك وحشتناااااك. ديروز كار من توي ماهشهر طول كشيد و مجبور شدم با ماشين بابا شاهرخ برم سركار . تو هم با بابا رفتي خونه آروين . با همون دعواها و فضولي هاي هميشكي . مامان براتون از رستوران آپادانا غذا سفارش داد و با ماست شيرازي كه هردوي شما دوست دارين ، غذاي زيادي خوردين .( ماشاء الله ) و به مامان جون گفتي مامان ليلي ماشين بابا يايخ كار. از اينجا بود كه مامان جون فهميد من تو اين هواي بد با ماشين رفتم . وقتي از سر كار زنگ زدم و سراغتو از مامان جون مي گرفتم ، مامان برام تعريف كرد : آروين مي پره تو بغل مامان غزال و اونو بوس مي كنه و تو تن...
30 مهر 1391

حرفهای زیبای تو

سلام قلب مادر امیدوارم هرجا که هستی و در هر حالی که باشی ( فضولی ) سلامت باشی . دیگه یاد گرفتی که جمله بندی کنی و حرفای خوشگل بزنی . چند روز پیش مکالمه جالبی با آروین داشتی . آروین گفت : اطو سلام من استوتر( اسکوتر ) دارم . تو هم گفتی : من دالم استوتر . آروین : ندالی تو : دالم آروین : ندالی ( با صدای بلند ) تو : دالم ( با صدای بلند) خیلی جالب بود .روزی 1000 بار هم که سلام میکنی . اگه من از هر دری بیام بیرون تو میگی سلااام . امروز صبح که تلفنی باهات صحبت می کردم از دور داد می زدی و میومدی سمت نلفن و می گفتی: مامان لیلی سلااام . من ایجااام . من مامان جون بازار گوجه خریدم . پول و ... و هر کلمه دیگ...
22 مهر 1391

اولين روز مهدكودك

پسر گلم سلام . امروز دلهره بيشتري داشتم . ديشب تصميم گرفتم كه امروز با هم بريم مهدكودك و اونجا باشي. البته از چند روز پيش درگير تهيه وسايلت بودم . صبح ساعت 7 سعي كردم با ناز و ادا بيدارت كنم كه مبادا بداخلاق بشي. ولي خووووب يكم غرو لند كردي . تقريباً ساعت 8 بود كه رفتيم مهد و تو با كوله پشتيه كوچولوت مي خواستي بري بازي كني . رفتم وسايلت رو تحويل دادم و درمورد حال و احوالت توضيح دادم و ديگه رفتي توي اتاقي كه درواقع پارك بود . من هم باهات خداحافظي كردم و اومدم سركار. هر 1 ساعت يكبار زنگ مي زدم مهدكودك و سراغتو مي گرفتم كه غذا خوردي يا پوشكت عوض شده و ... حول و حوش ساعت 12 ديگه گفتن يكم نق نق كردي . اين بود كه تصميم ...
10 مهر 1391

بدون عنوان

سلام فوق العاده پسر این روزها با من و البته میشه گفت همه , سر ناسازگاری داری . دقیقاً نمی دونم چرا ؟ و من خیلی ناراحت میشم که بعد از ٨ ساعت کار و خستگی و دوری از تو و حدوداً ٧ ساعت خواب شبانه که تو رو نمی بینم, تو با تموم اخم و تخم میگی مامان لیلی نه و من خستگیام چندین برابر میشه . فردا رو مرخصی گرفتم می خوام با آجی مریم بریم مهد . ببینم وضع اونجا چطوره . من دیروز تو وبلاگت نوشتم که به سلام میگی للام ولی وقتی عصر رسیدم خونه گفتی :سلاااام وای که من چقدر خندیدم . مواظب خودت باش تاج آرزوهام . ...
4 مهر 1391

جملات جدید

سلام پسر زیبای مادر الان حتماً تو خونه مشغول فضولی هستی و همه رو خسته کردی. اگه خدا بخواد و تو هم یاری کنی احتمالاً این روزا میری مهدکودک. ٢ روز پیش تماس گرفتم مهد قصر آرزوها . خانم کیانی فر که از آشناهامونم هست .خودمو معرفی کردم و قرار شد این روزا بریم اونجا تا ببینیم چی میشه . میتونی اونجا بمونی یا نه . می خواستم از حرفهای شیرین کودکانه با صدای ظریف و ناناز و مامانیت بگم . دیگه یاد گرفتی هر وقت یکی زنگ در خونه رو به صدا درمیاره بودو بودو میری و میگی کیییهه اومدم. یا مثلاً وقتی بهت زنگ می زنم میگی :‌للام ( سلام ) خوبی؟ مامان لیلی من ایجاااام . من حونه ( خونه ) مریم . ...
3 مهر 1391

غذای مورد علاقه : ماماکی

پسر گلم سلام الان که دارم برات می نویسم همزمان تلفنی هم باهات صحبت می کنم . صبح زود که با آقاجون رفتی خونه آجی مریم . الان هم بابا اومده دنبالت و دارین میرین خونه . بابا گفت : ارسطو گفته هندونه هم می خوام که برات خریده و الان نزدیک خونه هستین . ( به هندونه هم میگی دودونه) اما درمورد غذای مورد علاقت باید بگم که کلاً در مورد غذا خوردن بسییییار اداها داری و انگار مثل بابا شاهرخ ماکارونی رو دوست داری که به ماکارونی میگی : ماماکی اتفاقاً دیروز خاله غزال برات ماماکی و کیک و خامه و اسمارتیز رنگی اوورده بود که بلکه با رنگ و لعاب یه چیزی بخوری. خلاصه اینکه خواهش می کنم از فضولیات کم کن . خواهش می کنم . فدای لحظه های با تو بودن مامان ...
28 شهريور 1391

مسافرت اصفهان

سلام پسرگلم . این اولین مسافرت تو خارج از خوزستانه . دیروز صبح 91/05/26 پنجشنبه ساعت 6:30 صبح به سمت اصفهان حرکت کردیم و حدود 13:30 به فولاد شهر ( خونه خاله مهرناز ) رسیدیم . البته حسابی توی راه خوابیدی و ظهر که ما حسابی خسته بودیم , نتونستیم بخوابیم . عصر هم که با خاله , آرزو , امید و بابایی و من رفتیم پارک شهر و روستا و دیگه کسی رو نمیشناختی . دوبار هم افتادی ولی چون بخاطر خودت بود , اصلا به روی خودت نیووردی و بلند شدی و ادامه فضولیا . چند تا عکس از خاطرات دیروز و امروز ...
27 مرداد 1391